کتاب زنبوردار حلب - نوشته کریستی لفتری
به گزارش مجله ویراپارس، کریستی لفتری در سال 1980 در لندن از پدری یونانی و مادری قبرسی به جهان آمد. خانواده او در سال 1974 در جریان حمله ترکیه به لندن نقل مهاجرت نموده بودند. او در رشته زبان انگلیسی و نویسندگی خلاق تحصیل کرد. مدتی معلم زبان دانشجویان خارجی بود و مدتی هم در دبیرستان درس داد.
کریستی لفتری در حال حاضر برای روان پزشک شدن درس می خواند. او داستان زیباش، زنبوردار حلب را زمانی نوشت که به عنوان داوطلب در یک مرکز پناهندگی تحت حمایت یونیسف در آتن کار می کرد.
زنبوردار حلب داستان خانواده ای است که در سوریه زندگی خوبی دارند اما با شروع جنگ، ناچار به ترک سرزمینشان می شوند و برای رسیدن به آرامش، راستای بی نهایت سخت را طی می نمایند.
نوری مردی آرام است و کارش زنبورداری است. او به همراه همسرش عفرا و پسرشان سامی در سوریه زندگی می نمایند و زندگی آرام و خوبی دارند. عفرا نقاش است، نقاشی هایی بسیار زیبا می کشد و عاشق دریا و آب است. با شروع جنگ، نوری و عفرا پسرشان را در بمباران از دست می دهند و عفرا بینایی اش را هم از دست می دهد.
آن ها تصمیم می گیرند تا از سوریه به جایی کوچ نمایند که بتوانند در آن با آرامش زندگی نمایند. مقصدشان انگلستان است اما وقتی سفر را شروع می نمایند، سختی های راستا، تازه خودش را نشان می دهد…
کتاب زنبوردار حلب
نویسنده: کریستی لفتری
مترجم: آرزو مقدس
انتشارات خوب
وقتی ازدواج کردیم و عفرا آمد پیش من، چنان دلتنگ دریا می شد که هرجا آب می دید، نقاشی اش می کرد. در گوشه و کنار فلات خشک سوریه، آبادی ها و چشمه ها و رود هایی هست که به مرداب ها و دریاچه های کوچک میریزد. قبل از به جهان آمدن سامی، رد آب ها را دنبال می کردیم، و او با رنگ روغن نقاشی شان می کرد. کاش می شد نقاشی ای را که از قویق کشیده بود دوباره ببینم. رود را مثل آبراهی برای تخلیه رگبار کشیده بود که از میان پارک شهر می گذشت. عفرا همواره حقیقت را در دل منظره ها می دید. آن نقاشی و رود باریکش برایم یادآور کوشش برای زنده ماندن است. رودی که حوالی سی کیلومتری جنوب حلب از مقاومت در برابر استپ سرسخت سوریه دست می کشد و در دل باتلاق ها ناپدید می شود.
از چشم هایش می ترسم. اما نمی دانم اگر می توانست ببیند، چطور با این دیوار های نم کشیده و سیم های سقف و بیلبورد ها روبه رو می شد. بیلبورد آن سوی پنجره می گوید که ما زیادیم و این جزیره زیر بار وزنمان از هم می پاشد. خوشحالم که نابیناست. خودم می دانم این حرفم چطور به نظر می رسد! اگر می توانستم کلید دری به جهانی دیگری را به او بدهم، آن وقت آرزو می کردم بتواند دوباره ببیند. ولی آن جهان باید خیلی با این یکی متفاوت باشد. جایی باشد که آفتاب روز نو در آن می دهد و به دیوار های دورتادور شهر باستانی نور می پاشد، و بیرون دیوار ها، حجره هایی سلول وار است و خانه است و آپارتمان است و هتل است و کوچه های باریک است و بازارچه ای است روباز که هزار سینه ریز آویزان زیر آن نور نخستین می درخشد، و کمی دورتر، در آن سوی زمین بیابانی، طلایی بر طلایی می درخشد و سرخ بر سرخ.
سامی هم آنجا خواهد بود، لبخند می زند و با کتانی های کهنه اش در آن کوچه ها می دود، مشتی پول خرد در دستش است و می رود که شیر بخرد. سعی می کنم به سامی فکر نکنم. اما محمد چه؟ هنوز منتظرش هستم تا نامه و پولی را که برایش زیر شیشه نوتلا گذاشته بودم پیدا کند. فکر می کنم صبحی می رسد که کسی در می زند، و در را که باز می کنم، او پشت در ایستاده و من می گویم: چطوری این همه راه روتا اینجا اومدی، محمد؟ از کجا فهمیدی باید کجا پیدامون کنی؟
دیروز پسرکی را در آینه بخارگرفته دست شویی اشتراکی دیدم. تی شرت سیاهی به تن داشت، اما وقتی رو برگرداندم، دیدم مرد مراکشی است که روی توالت نشسته و میشاشد. به زبان عربی خودش گفت: باید در رو قفل کنی.
اسمش را یادم نیست، اما می دانم اهل روستایی نزدیک تازه، پایین کوهستان ریف، است. دیشب به من گفت ممکن است به اردوگاه اخراج بفرستندش، به جایی به نام یارلز وود، و مددکار فکر می نماید احتمال چنین چیزی هست. وقت دیدار من با مددکار امروز بعدازظهر است. مرد مراکشی می گوید زن زیبایی است، شبیه رقاصه ای پاریسی که مدت ها قبل از ازدواج با همسرش، یک بار در هتلی در رباط، با او هم بستر شده بود. از من درباره زندگی در سوریه پرسید، از کندو هایم در حلب برایش گفتم.
عصر ها زن صاحب خانه برایمان چای با شیر می آورد. مرد مراکشی پیر است، شاید هشتاد یا حتی نودساله باشد. انگار از چرم ساخته شده، بوی چرم هم می دهد. کتاب چگونه بریتانیایی باشیم را می خواند و گاه به گاه با خودش پوزخندی می زند. گوشی اش را روی پایش گذاشته و آخر هر صفحه مکثی می نماید تا نگاهی به آن بیندازد، اما هرگز کسی زنگ نمی زند. نمی دانم به انتظار چه کسی است و نمی دانم چطور از اینجا سر درآورده و نمی دانم چرا آخر عمری به چنین سفری تن داده، چون ظاهرش شبیه مردی در انتظار مرگ است. از ایستاده شاشیدن مرد های نامسلمان نفرت دارد.
تقریبا ده نفری هستیم که در این اقامتگاه فکسنی کنار دریا زندگی می کنیم، هرکدام از یک جای جهان و همگی در انتظار، شاید نگهمان دارند و شاید اخراجمان نمایند، اما دیگر تصمیمی باقی نمانده که بگیریم؛ از کدام جاده برویم، به چه کسی اعتماد کنیم، آیا دوباره چماق بالای سر ببریم و کسی را بکشیم. این ها مال گذشته است. به زودی بخار می شود و به هوا می رود، مثل رود.
عبایه عفرا را از روی چوب لباسی کمد برمیدارم. صدایش را که می شنود، می ایستد و دست هایش را بالا می گیرد. ظاهرش پیرتر اما رفتارش جوان تر شده، انگار به کودکی تبدیل شده است. از وقتی مو هایش را برای عکس ها رنگ کردیم و رنگ و روی عربی شان زدوده شد، رنگ و جنسشان مثل شن شده. مو هایش را گوجه می کنم، روسری اش را دور سرش می پیچم و وقت زدن سنجاق سر ها به گوشه های روسری که می رسد، مثل همواره انگشتانم را هدایت می نماید.
مددکار اجتماعی ساعت یک ظهر می آید و همه جلسه ها هم در آشپزخانه برگزار می شود. می خواهد بداند چطور آمده ایم اینجا و دنبال دلیلی می شود که برمان گرداند. اما می دانم که اگر حرف های مناسبی بزنم و قانعش کنم که آدم کش نیستم، آن وقت می توانیم اینجا بمانیم، چون بخت یار ماست، چون از بدترین جای جهان آمده ایم. اما مرد مراکشی مثل ما خوش اقبال نیست؛ او باید چیز های بیشتری را ثابت کند. مرد مراکشی در اتاق نشیمن کنار در های شیشه ای نشسته و یک ساعت جیبی برنز را طوری کف هر دو دستش نگه داشته که انگار تخم پرنده ای است که هر لحظه ممکن است جوجه ای از آن سر برآورد. به آن خیره شده، منتظر است. منتظر چه چیزی؟ وقتی چشمش به من می افتد که اینجا ایستاده ام، می گوید: می دونی، کار نمی کنه. روی به ساعتی خواب مونده. ساعت را از زنجیرش در نور می گیرد و آرام تاب تابش می دهد. ساعتی را که عقربه هایش بی حرکت مانده.
منبع: یک پزشک